از من جدا گشته ای و نگاهم نمی کنی چون درد در منی و رهایم نمی کنی
گم گشته ام میان رویاهای تو از این آوارگی بگو جدایم نمی کنی
هر شب چو ابر می گریم آخر چرا؟ چه شد که صدایم نمی کنی؟
من پرنده مهاجر گم کرده وطنم به آسمان خویش تو رهنمودم نمی کنی
امشب با همه خستگی تو را فریاد می زنم اما باز تو نگاهم نمی کنی
ای نگاهت نخی از مخمل و ابریشم چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو یعنی به همان منظر دور به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دلارایی تو به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفسهای تو درسایه سنگین سکوت به سخن های توبا لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم عاشق دبدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش می شود یک شبه پی برد به دل دادگیش
آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده برسر روح من افتاده و آواره شده
در من انگار کسی در پی دیدار من است یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است اول نام کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از اینکه یک لحظه بایست راستی این شبح هر شبه تصویرتو نیست