بار سفر به دوش گرفتی اما چقدر زود
همراه خواب دورشدی از پلک این حدود
لعنت به اشک پرده به چشمان من گرفت
باران مسیر راه تورا هم گرفته بود
هرگز نخواست او که به آخر رسیم آه ...
هرگز نخواست سایه این گنبد کبود
بر روی من نشست و تورا هم دجار کرد
ما مبتلا شدیم به یکی بود و ... او نبود
من را ببخش چشم قلم بغض می کند
وقتی که عشق چادر غم را به سر نمود
بار سفربه دوش ...به آتش کشیدی ام
بعد محو می شوی و در این حلقه های دود
می بینمت که سخت دل کوچه می تپید