غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

شکایت

سالهاست با بغضی کال با خاطراتی خسته زیر بارانی ترین درخت عشق

به انتظار دوباره روییدنت  ایستاده ام.

پر از بهانه ام . خسته از قهر زمانه پروانگی ام را بیدارمی کنم تا ازتو

بگویید و من برای همیشه سکوت می کنم.

می دونستم

Image hosting by TinyPic

می دونستم که میری منو  تنها می ذاری                  

                         قصه عشقو تو قلبم یک روزی جا می ذاری

می دونستم که همه حرفای تو توخالی بود

                          قصه عشق من و تو یک قصه پوشالی بود

حالا رفتی دلمو شکستی

                           توی قلبم گل کینه رو کاشتی

نمی خواهی .....

نمی خواهی دستانت را به دستانم بسپاری ؟ نمی خواهی میزبان دلتنگی هایم باشی ؟

نمی خواهی حلقه یاسهای سپید را به گردنم بیاویزی ؟

نمی خواهی شبنم های اشتیاق را به چشمانم هدیه کنی ؟

نمی خواهی گونه هایم را با شفافیت شرم بیامیزی ؟

نمی خواهی دوباره به معصومیت نگاهم سوگند بخوری ؟

نمی خواهی زمزمه کنی : به عظمت اشکی که در دیده ات می درخشد به عظمت سکوتی

که در زندگی ات جاری است و به عظمت تمام دلشکستگی های بی صدایت

همیشه کنارت خواهم ماند؟ نمی خواهی ..........

نمی خواهی در حضور ستاره ها نجوا کنیم  نمی خواهی رشته ای از شکوفه های سپید

را به موهایم بیاویزی ؟

نمی خواهی شادی هایم را دریایی کنی ؟ نمی خواهی باغ آرزوهایم را اردیبهشتی کنی ؟

 

عشق من.....

عشق سراسر وجودم را گرفته و مرا در کوچه های باریک خود به هر سو می کشاند.قلبم می ﭠﭙد و مرا صدا می زند و از من می خواهد که با او در احساسش شریک شوم.از من می خواهد که برای او کمکی باشم تا آرامتر به ضربان درآید
با یاد او هر لحظه اشکهایم بر من چیره می شودو یارای مقابله را از من میگیرد
آه دل من تو با من چه کردی؟چرا؟
آرامش زندگی ﭘر از نشاطم جای خود را به طوفانی عظیم و دردی جانکاه داده.و من توان مقابله با آن را ندارم
خدایا من دلم را به تو ﺳﭙرده بودم.از تو خواسته بودم که دروازه های دل ﭘر احساسم را تنها برای یک نفر باز کنی.کسی که بتوانم در دنیای ﭘر از عشق او گم شوم و خود را یارای مقابله با احساسی که او نسبت به من دارد و احساسی که خود نسبت به او دارم نبینم.از تو خواسته بودم که اگر دروازه های دل من را برای او باز کردی من را در دریای عشق بی انتهای او غرق کنی
اما چه سود؟
کاش توانایی بیان احساسم را داشتم.کاش زبانم از بیان آن عاجز نبود
کاش او را با لبخندی از عشق سرمست وجود خود می کردم
کاش می دانست که چگونه دل در گروی عشق او ﺳﭙرده ام
کاش می دانست که انتظار در زندگی ﭘر احساس من به ﭘا یان رسیده و من تفاوت این احساسی را که تنها نسبت به او دارم با تمامی احساس هایی که در زندگیم داشته ام باور کرده ام
اما چه سود؟
ای کاش های من هرگز به حقیقت تبدیل نمی شود. هرگز
خدایا نمی دانم چرا با من اینگونه کردی.من تو را باور دارم و تو تمامی اعتماد من در زندگی هستی.کلید دروازه های دلم را نیز به همین دلیل به تو ﺳﭙردم
اما چه سود؟
اینک که تو آن را باز کرده ای من نمی توانم جوابگویی به آن باشم
چرا اگر لحظه بزرگ زندگی من فرا رسیده و تو آن را برایم فراهم کردی.زندگیم به سویی می رود که هر لحظه بیشتر مرا در خود غرق میکند؟چرا نمی توانم تصمیمی بگیرم که سراسر زندگیم را ﭘر از نشاط کند؟چرا قادر نیستم نه دلم را باز ﭘس گیرم و نه قادرم رهایش سازم تا با ﭠﭙش های تند و بی اندازه اش مرا به سمت دنیای متفاوتی بکشاند؟
خدایا نمیدانم در کدامین برزخ زندگی دست و ﭘا میزنم.نمیدانم این راهی که در آن قصد حرکت دارم مرا به کدامین وادی میکشاند
زمانی حاضر بودم هر بهایی را برای دلی که از احساس مالامال باشد ﺑﭙردازم.می خواستم رنگ عشق را به تمامی زندگیم بزنم.می خواستم که زندگی سیاه و سفیدم را با آن رنگی کنم
اما حالا زندگی من با وجود عشق نه تنها رنگی نشده است.بلکه تنها رنگی که درآن به چشم می خورد سیاهی است
وقتی صدایش را در ذهن خود مرور می کنم می بینم که در آن لحظه صدای او آرامشی بس عظیم برای دل خسته من بود.صدایش نوید امنیتی بزرگ بود.امنیت وآرامشی که می توانم تا ابد ان را از آن خود کنم
می دانم که او نیز احساسی همانند من دارد.می دانم که دوستم داردومیدانم که دلش را با همه وجود به من داده است.اما
خداوندا قادر به اسیر کردن این دل که هر لحظه با هیجان بیشتری می ﭠﭙد نیستم.اما این را نیز میدانم که در زندگی کنونی من جایی برای عشق نیست.خداوندا راهی برای من نمانده.مرا یارای مقابله نیست.دلم مرا میکشاندتا به سوی عشق او ﭘرواز کنم.اما من چاره ای جز تحمل این فشار حاصل از کشش قلبم ندارم.چاره ای برایم نمانده چون میدانم که هرگز نمی توانم به آن ﭘاسخی مطابق با خواسته دلم بدهم
کاش هرگز تا آخرین لحظه زندگانیم قلبم برای کسی نمی ﭠﭙید که مجبور باشم تا این ﭠﭙش را در نطفه خفه کنم
کاش هرگز از خداوند نخواسته بودم که در دلم احساسی زیبا تر از همه احساس های دنیا قرار دهد
اما صد افسوس که این اتفاق افتاده و من در دنیای لبریز از تنهایی خود مجبور به کشتن احساسی هستم که روزی آرزوی به دست آوردنش را داشتم.می دانم که روزی ﭘشیمان خواهم شدو افسوس لحظه هایی را که در آن هستم خواهم خورد.اما این را نیز میدانم که زندگیم دگرگون تر از آن است که بتوانم کاری برای این احساس غریب اما دوست داشتنی انجام دهم
زمانی آرزو میکردم و از خدای خود می خواستم که عشق را در زندگیم وارد کند.اما خدایا چرا حالا؟چرا زمانی که با سختی های زندگیم دست و ﭘنجه نرم میکنم.آن را که برایم بیش از هر چیزی در زندگیم ارزش داشت به ارمغان آورده ای؟
نمیدانم.هیچ چیز نمیدانم.حکمت تو را نیز نمیدانم.اما این را می دانم که در این لحظه آرزو دارم که به من توانی دهی و قدرتی بخشی که بتوانم این عشق را فراموش کنم و آن را از دل خود خارج کنم و کم کم در گوشه ای از ذهنم جای دهم
به امید تو که سرور عشاق جهانی

فاصله

نمانده فاصله ای تا به هم رسیدنمان

                          چه دستها که درازند سوی چیدنمان

تمام وسوسه ها جمع گشته اند هرآن

                         دهند یکسره فرمان دل بریدنمان

تلاقی دو هلالیم هر زمان من و تو

                         اگرچه زلزله دل داده بر تکیدنمان

همیشه عاشق یک سقف باش در پس عشق

                        که هر غمی نشود باعث خمیدنمان

دلم به حسرت دیدار می زند پرو بال

                         نمانده فاصله ای تا به هم رسیدنمان