تو با من نامهربانی کردی طوری که خود نیز باورم شد
تنهایم . تو با بی توجهی و با نگاه نا مهربانت قلب پرشور مرا که از عشق تو لبریز بود پاره پاره کردی.
امروز بر مرگ آرزوهایم می گریم و تاریخ را شاهد می گیرم دیگر هرگز نگذارم با من این چنین کنی و
بی رحمانه بر من بتازی.
چه خوش باوربودم افسوس و صد افسوس . نمی دانم
چگونه از احساس شکستم با تو بگویم.
آه چه بیهوده است دردل با نامهربانی در آن سوی مرزها.
نه بگذار امشب بمیرم و نجواهایم را به آغوش سرد خاک بسپارم.
نمی دانم که می دانی دلم در اندیشه توست دلم ماتم زده نمی دانم که می دانی
دلم خون شد چرا آخر نمی آیی چرا آخر چرا آخر نمی دانم که می دانی
و امشب اسرار خود با پروانه ای گفتم و او آمد بسویت نمی دانم که می دانی
و او پر زد تا کنارت کنار شعله شمعت نمی دانم که می دانی
من امشب تا سحر میان بغض و آه نالیدم و تو انجا با خیال راحت خفته ای نمی دانم که میدانی
ندا آمد بسوی قلبم ای گل بر خیز که یار آمد نو بهار آمد نمی دانم که می دانی
عشق مقوله ای است زیستی و دوست داشتن مسئله ای روحانی . در دوست داشتن عنصری معنوی
وجود دارد. تا زمانی که عشق به دوست داشتن مبدل نگردد رنج آور خواهد بود و بیش از اینکه تو
را به وجد آورد رنج و سختی را نثارت می کند.
دلیل این اتفاق نیروی نهفته درعشق نیست بلکه ناتوانی تو در پالودن و استفاده از آن است .
تو هیچگونه مهارتی در این کار نداری تصور تو بر این است که همه چیز همین است و بس در حالی
که اینگونه نیست.
بگذار عشقت به دوست داشتن مبدل گردد . بگذار عشقت عبادت شود . این دو _ دوست داشتن و
عبادت _دو بعد محتمل عشق هستند . اگر کسی را که عاشقش هستی دوست داشته باشی آنگاه عاشق
انسانهای بیشتری خواهی شد . عشقت گسترش می یابد و این چرخه بزرگ تر می گردد این یک بعد
عشق است.
هنگامی که انسانهای فراوانی را دوست بداری و بدون وابستگی بیش از حد به کسی همه را به یک
میزان از آن بهره مند سازی بعد دوم عشق ظاهر می شود. بعدی که عبادت نام دارد.
عبادت یعنی دوست داشتن کل . لحظه ای که دوست داشتن به قله ی عبادت برسد شخص به ایمان
می رسد.
ای نگاهت نخی از مخمل و ابریشم چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو یعنی به همان منظر دور به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دلارایی تو به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفسهای تو درسایه سنگین سکوت به سخن های توبا لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم عاشق دبدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش می شود یک شبه پی برد به دل دادگیش
آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده برسر روح من افتاده و آواره شده
در من انگار کسی در پی دیدار من است یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است اول نام کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از اینکه یک لحظه بایست راستی این شبح هر شبه تصویرتو نیست