کاش می شد آموخت صبر کردن را در راه عشق
اشک لرزان هر معشوقه را در پای عشق
یا می شد که با عشوه و ناز راه می یافت در دل دلدار خویش
یا که می شد فدا کرد جانت را در راه عشق
در پس هر عاشقی مجنون وار
می کشد قصه معشوق محزون وار عشق
می برد آرامش و تنهایی دلداده اش
گیسوی تابدار و مواج عشق
می کند هر معشوقه ای عاشقش را محو زیبائیش
در پی اش خوابهای رویا گونه پر غوغای عشق
چون نهادی دست خود را دردست معشوق خویش
تو بدان می شوی بیگانه با هر آشنا ای نامدار عشق
بی یاری تو گذر از کوی عشاق هر گز نتوانم
از بازی دلدار غم در سینه هر گز نتوانم
گر بلبل این گلزار نگردی بی تو خزانم
از بی خبری فراغ تو چون ماه نگرانم
از دوری تو دیده من دگر نا ندارد
در ماتم کده دل دگر صبر و قرار نتوانم
چون سیل خروشانم و سنگین
بر ساحل قلبت طوفان اما نتوانم
من عاشق دیرینه ام و سودای تو دارم
بر عشق تو پایبندم و جز تو هر گز نتوانم
از دوری تو غرق رنج و عذابم
ای آرام جان دگر تاب ندارم
وقتی چشمامو رو ی هم می ذارم
تصویر تو می یاد سراغم
چشمای ناز و مهربونت
زل می زنه باز تو چشمام
می دونم تو نگاهت یک دنیا
حر ف نگفته است
عزیزم دلم بی قرار عشقت
انگاری باز کم آوردم
بگو مهربونم کدوم راه
مارو به هم می رسونه؟
تو می گی وقتی بیدار شم
تو بازم می یای سراغم ؟
بازهم قلبی به پایم افتاد
بازهم چشمی به رویم خیره شد
بازهم در گیروداریک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
بازهم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد سیراب شد
بازهم دربسترآغوش من
رهروی درخواب شد در خواب شد
بردو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم دراو
عاشقی دیوانهت می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد زمن
من چه گویم قلب پرامید را
او به فکر لذت وغافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم ازاو
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهدازمن آتشین
تا بسوزاند دراو تشویش را
او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به اومی گویم ای نا آشنا
بگذر از من من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند