غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

ای با تو بودن تمام آرزوی من

توی این قهر ودعواهای همیشگی

یک حسی بهم می گه نکنه هر دو عاشق شدیم و

هیچ کدوم از این دلدادگی خبر نداریم

آره .... شاید هم هردو حسود شدیم

می گن عاشقا حسودن

ای وای یعنی هردو دلداده شدیم

وقتی نیستی و چند روز خبری ازت ندارم

می گم خب می شه یک نفس راحت کشید

ولی بعد یک دلشوره می افته به جونم

نکنه به یکی دیگه دلبسته شده

خدایا اونوقت دیگه کی ناز منو می کشه؟

نه اون فقط یکمی دلخور شده

حساس شده

آخه من به کی بگم من فقط تورو می خوام

تورو......

حالا امروز می گم مهلتت تموم شده

دوباره بیا که بازم منتظرتم

ای با تو بودن تمام آرزوی من

اگه اینجا دیگه جای من نیست

اگه اینجا دیگه جای من نیست

بهم بگو می رم و دیگه حتی بر نمی گردم

می رم اونجا که دیگه حتی نکنی به من نگاه

می دونم که من و عشقم برای تو دیگه مرده است

اینجا اما کویر همه دلها همه عاشق

اما قلب من بدون که زندگی گذر روزهای رفته است

من اما می دونم که عشقت عشق شورانگیز و ماهت

یک فریب و یک دروغ بود یک فریب عاشقانه

حالا تو دستات جای دست من دیگه خشک و سرد

ولی من اما هنوزم نگام پر نیاز

می رم اما بدون که دیگه

روزهای رفته دیگه رفته

من و عشق من اما

دیگه برنمی گرده با یک اشاره

رویای برفی

تو رفتی رد پایت در دلم ماند

                                      شکوه خنده هایت در دلم ماند

دلم را با سحر خوش کرده بودم

                                      غروب ماجرایت دردلم ماند

شریک دردهایم بودی اما

                                      غم بی انتهایت دردلم ماند

هزار و یک شبم چون باد بگذشت

                                      طنین قصه هایت دردلم ماند

سپردی سرنوشتم را به پاییز

                                      بهار با صفایت در دلم ماند

علی رغم سکوت ساده من

                                      سفرکردی صدایت دردلم ماند

و حالا مثل یک رویای برفی

                                      تو رفتی رد پایت دردلم ماند

 

آئینه شکسته

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آئینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند  از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب

کو پنچه او تا که در آن خانه گزیند

آسمان

در سکوت بکر سحر فقط تیک تاک

ساعت تنهایی است که به گوش می رسد

چه سرداست حضور قلبهای خسته

در ترنمهای زیبای زندگی !

در لحظه های گنگ رنج به آسمان

می اندیشم تا دلم آسمانی شود ودر

آغوش ناب خدا آرام گیرد.

به دست فرشته ها بوسه می زنم

وبه احترام چشمان ماه چشمهایم

را می بندم.

من فرزند آسمانم متولد قلب رنگین کمان

زمین برای من کوچک است.

من آسمان را دوست دارم.

 

دوست داشتن نه آن است که بر زبان آید تنها همان

است که دیدگان پر اشک زباب شوق را می چکاند

وقلب دردناک حاصل مهجوریت را به تپش

می دارد ودستان لرزان بی اراده را به سوی خود

می کشاند وقدم دیگر تصمیم و اراده نمی خواهد

می کشدت بسوی خود ویار همانا بی تمایل.