دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آئینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنچه او تا که در آن خانه گزیند
در سکوت بکر سحر فقط تیک تاک
ساعت تنهایی است که به گوش می رسد
چه سرداست حضور قلبهای خسته
در ترنمهای زیبای زندگی !
در لحظه های گنگ رنج به آسمان
می اندیشم تا دلم آسمانی شود ودر
آغوش ناب خدا آرام گیرد.
به دست فرشته ها بوسه می زنم
وبه احترام چشمان ماه چشمهایم
را می بندم.
من فرزند آسمانم متولد قلب رنگین کمان
زمین برای من کوچک است.
من آسمان را دوست دارم.
دوست داشتن نه آن است که بر زبان آید تنها همان
است که دیدگان پر اشک زباب شوق را می چکاند
وقلب دردناک حاصل مهجوریت را به تپش
می دارد ودستان لرزان بی اراده را به سوی خود
می کشاند وقدم دیگر تصمیم و اراده نمی خواهد
می کشدت بسوی خود ویار همانا بی تمایل.
عشق چه گونه است که پوششی می شود
بر هر رفتار خوب و بد . هیچ چیز را نمی بینی
در ظاهر مشت می کوبی و محکوم می کنی اما
در قلبت همواره شعله های فروزان و سوزنده آن را
که تمام وجودت را ذوب می کند احساس می کنی.
امشب با خود عهد کردم که
زین پس پاسخی به نگاه تو ندهم
پیغام داده ام که از من بگذری و بروی.
امشب می خواهم با صراحت بگویم که
از من دور شو و به خاطره ها بپیوند.
برو که دیگر نه در قلبم جای داری و نه در ذهنم.
برو برو ای نامهربان برو که دیگر بهانه ای
برای ماندن نداری .
برو و بگذار پروانه ها دور وجودم این شمع سوخته
لالایی حزن انگیزشان را سر دهند.
واژه هایم را آب برده فلمم شکسته دلم می گرید خاطراتم روی موجهای دیروز در گذرند.
خاکستر مانده نگاهت طنین صدایت و آهنگی غمگین مرا به خویش می خواند.
مرداب آرزوهایم را به دریا می سپارم به جنگل سوخته خاطراتم سوگند
درخت یادت را باغبان خواهم بود.