غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

تصویر عشق

عشق مقوله ای است زیستی و دوست داشتن مسئله ای روحانی . در دوست داشتن عنصری معنوی

وجود دارد. تا زمانی که عشق به دوست داشتن مبدل نگردد رنج آور خواهد بود و بیش از اینکه تو

را به وجد آورد رنج و سختی را نثارت می کند.

دلیل این اتفاق نیروی نهفته درعشق نیست  بلکه ناتوانی تو در پالودن و استفاده از آن است .

تو هیچگونه مهارتی در این کار نداری تصور تو بر این است که همه چیز همین است و بس در حالی

که اینگونه نیست.

بگذار عشقت به دوست داشتن مبدل گردد . بگذار عشقت عبادت شود . این دو _ دوست داشتن و

عبادت _دو بعد محتمل عشق هستند . اگر کسی را که عاشقش هستی دوست داشته باشی آنگاه عاشق

انسانهای بیشتری خواهی شد . عشقت گسترش می یابد و این چرخه بزرگ تر می گردد این یک بعد

عشق است.

هنگامی که انسانهای فراوانی را دوست بداری و بدون وابستگی بیش از حد به کسی همه را به یک

میزان از آن بهره مند سازی بعد دوم عشق ظاهر می شود. بعدی که عبادت نام دارد.

عبادت یعنی دوست داشتن کل . لحظه ای که دوست داشتن به قله ی عبادت برسد شخص به ایمان

می رسد.

 

ای نگاهت نخی از مخمل و ابریشم

ای نگاهت نخی از مخمل و ابریشم            چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو یعنی به همان منظر دور                    به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه همان وهم همان تصویری       که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم          یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم به تکلم به دلارایی تو                     به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

به نفسهای تو درسایه سنگین سکوت          به سخن های توبا لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است    اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است     یک نفر مثل خودم عاشق دبدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش      می شود یک شبه پی برد به دل دادگیش

آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده           برسر روح من افتاده و آواره شده

در من انگار کسی در پی دیدار من است     یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است

یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش     می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است   اول نام کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از اینکه یک لحظه بایست     راستی این شبح هر شبه تصویرتو نیست

 

غوغای عشق

کاش می شد آموخت صبر کردن را در راه عشق

اشک لرزان هر معشوقه را در پای عشق

یا می شد که با عشوه و ناز راه می یافت در دل دلدار خویش

یا که می شد فدا کرد جانت را در راه عشق

در پس هر عاشقی مجنون وار

می کشد قصه معشوق محزون وار عشق

می برد آرامش و تنهایی دلداده اش

گیسوی تابدار و مواج عشق

می کند هر معشوقه ای عاشقش را محو زیبائیش

در پی اش خوابهای رویا گونه پر غوغای عشق

چون نهادی دست خود را دردست معشوق خویش

تو بدان می شوی بیگانه با هر آشنا ای نامدار عشق

 

گذراز کوی عشاق

بی یاری تو گذر از کوی عشاق هر گز نتوانم

از بازی دلدار غم در سینه هر گز نتوانم

گر بلبل این گلزار نگردی بی تو خزانم

از بی خبری فراغ تو چون ماه نگرانم

از دوری تو دیده من دگر نا ندارد

در ماتم کده دل دگر صبر و قرار نتوانم

چون سیل خروشانم و سنگین

بر ساحل قلبت طوفان اما نتوانم

من عاشق دیرینه ام و سودای تو دارم

بر عشق تو پایبندم و جز تو هر گز نتوانم

از دوری تو غرق رنج و عذابم

ای آرام جان دگر تاب ندارم