غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

گذر زندگی

امشب آسمون صاف صاف حتی یک تکه ابر هم به چشم نمی خوره .هلال باریک ماه درست

روبروی نگاه من قرار گرفته و یک منظره زیبا رو به وجود آورده.

حدودا دو ماه از کار من تو شرکت می گذره و توی این مدت خیلی اتفاق ها افتاده.

دیگه به محیط کارم عادت کردم حتی میشه گفت علاقمند هم شدم . روزی ده دوازده ساعت کار

تو یک شرکت تقریبا باعث می شه بچه ها خیلی  به هم عادت کنند و رابطه صمیمانه ای

بینشون شکل بگیره که خدارا شکر محیط ما یک محیط کاملا سالم و صمیمی .

روزها و شبهای ماه رمضان که بچه ها افطاری رو در کنار هم بودند . مهمانی افطاری که رئیسمون

برگذار کرد محیط را برای همگی کاملا دلنشین کرده.

البته گاهی هم فشار کار خیلی زیاد می شه و اونوقت که آه از نهاد من بلند می شه .

قبلا برای اینکه به خواب برم باید ساعتها فکر و خیال می کردم ولی حالا فقط کافیه یک لحظه

چشمامو روی هم بذارم و خواب از راه برسه و منو ببره به عالم خودش.....

تو این مدت نظر یکی دوتا از کارمندا به من جلب شده اینو از نگاهشون و طرز برخوردشون میشه

حدس زد. یکی از کارمندا که تو قسمت حسابداریه گاه و بی گاه تلفن های غیر  ضروری به من

می زنه و یا باز بی دلیل به اتاق من می یاد . دخترای شرکت از طرز رفتارش کاملا متوجه شدند

که به من علاقمند شده!!!!!  می گن تو این دو سالی که اینجا کار می کنه اصلا  به دخترا توجه

نشون نمی داده. ...

تازه شبها تو سرویس کارایی می کنه که شک همه رو به ظن تبدیل می کنه . یک شب من و

برادرم نشسته بودیم که از راه رسید و روی صندلی کناری ما نشست و گرم صحبت بود که کسی

صداش زد ورفت و در این مدت یک از دخترا جای اون نشست .. جاتون خالی وقتی برگشت اصلا

حواسش نبود و برای اینکه دوباره کنار ما باشه نزدیک بود بشینه رو دختره ......

تمام بچه های سرویس از خنده منفجر شدند منم خودمو زدم به خواب که سرخ شدنشو نبینم.

چند روز پیش هم یک روز مرخصی گرفتم همکارم می گه مرتب زنگ می زد و از آخر هم پرسید

خانم فلانی کجاست ؟ چرا نیومده کی می یاد و خلاصه از همه جا مونده واسه اینکه جلوی

همکارم کم نیاره گفته به خانم فلانی گفته بودم یک کاری رو واسم انجام بده نمی دونید چی کار

کرده ؟؟؟؟؟ و دوستمم واسه اینکه طفلی خجالت زده نشه گفته اطلاعی ندارم !!!

حالا اینکه واقعا تو دلش چی می گذره خدا می دونه...

اما یک اتفاق دیگه که منو کاملا غمگین کرده نقل مکان از خونمنون به یک مکان جدید  خونه ای

که تمام دوران کودکی و نوجوانیم توش سپری شده جای جایش پر از خاطره است .

دلم گاهی بدجوری می گیره ولی چه کار می شه کرد...

همه می گن اینم بخشی از زندگی و همیشه نمیشه راکد بود . وقتی فکر می کنم باغچه

خونمونو با این همه درخت که حالا پر شدند از میوه باید بذاریم و بریم اشک تو چشمام جمع

می شه ........

خونه ای که یاد آور پدر ٬ پدری که حالا نیست و نگاه گرم و مهربونش فقط از عکسی که به دیوار

به روی ما پاشیده می شه. می ترسم وقتی از این خونه برم دیگه حتی شب ها هم خاطراتم

رو از یاد ببرم خاطرات تلخ و شیرین زندگیم....

فقط امید که منو به زندگی علاقمند می کنه و مساله ای که تا چند روز دیگه مشخص می شه

عاقبتش چی می شه تا خواست خدا چی باشه؟؟؟