غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

غروب خاکستری

مجموعه اشعار و نوشته ها

آه

توبازی روزگاراگه یک جایی کم آوردی بدون که آه دل من بوده

نیما عزیزم ( نی نی کوچولو)

ای نازنین تولد تو بهترین هدیه ازجانب خداوند است به دنیای ما خوش آمدی

وچقدرفرشتگان خداوند به ما نزدیکند.

روبه روی من سراب  

بی توزندگی عذاب 

حالا دیگه می دونم به تورسیدن محاله  

برای گذشتن ازمن دل تو چه بی قرار

روزتولد

امروز روزتولد من ......

صبح دیرترازمعمول بیدارشدم قراربود بیرون برم ولی بخاطربرف وسرمای زیاد نتونستم مامانم امروز ازهمیشه مهربونترچون یادخاطراتش افتاده میگه اون سال هم مثل امسال حسابی برف اومده بود وبه خاطر حکومت نظامی سردنیا اوردن من کلی مکافات کشیده منم که انگاربرای دنیا اومدن خیلی عجله داشتم توهمون ماشین دل بابامو لرزوندم .

خلاصه امروز روز خوبی بود سرصبح زود یکی ازهمکارام اس ام اس فرستادو تبریک گفت ازش پرسیدم به نظرت می ارزه که دنیا بیام فقط یک کلمه جواب داد اره

بعدم دوستام حسابی لطف کردن وتبریک گفتن هرسال با دوستام یک مهمونی کوچیک می گرفتم ولی امسال به خاطر گرفتاری بچه ها نشد احتمالا تا چند روز اینده

برادرام حسابی غافلگیرم کردن و دورازچشم من کیک خریدن واقعا برادرام خیلی ماهن تواین سرما و یخ بندون که هیچکی جرات بیرون رفتن نداره حسابی هیجان زدم کردن دلم واسه روزای افتابی لک زده البته منظورم افتاب خاصیه ......

زمان میگذره و خیلی اتفاقها می افته واقعا هیچ کس ازفردای خودش خبرنداره خدایا به خاطر تمام داشته و نداشته هام ازت ممنونم . به یادم باش به یادت هستم .

طفلکی دل من....

حدود ۲ ماه  گذشت ازروزایی که یادآوریشون دیگه دردناک نیست ، بعد یک هفته استراحت دوباره به سر کاربرگشتم این که اون دختر چی شد و کارش به کجا کشید خودش داستانیه ولی خوب خودش با دست خودش همچی رو خراب کرد و فعلا هم که رفته امیدوارم دیگه برنگرده ...

این روزا شدیدا درگیر  هستم تمام فکر و ذکرم شده کار ولی کمبود یک چیز رو شدیدا احساس می کنم دلم هوای تازه می خواد دنبال یک گمشده ام احساس می کنم زندگیم بدجوری یکنواخت شده گاهی دلم واسه خودم می سوزه طفلکی دل بیچاره من گاهی فکر می کنم اگه کسی تو زندگیم بود کسی که شب ها به اون فکر کنم و با یاد اون بیدارشم حتما زندگیم بهترمی شد کاش ......

امشب هم ازاون شبهاست که زل زدم به ماه !

دوراهی

یک هفته به سرعت گذشت چند روز اول خیلی گرفته بودم ولی ازروز سوم دوباره آرامشمو به دست آوردم . دلم واقعا واسه بچه ها تنگ شده روزی چند بارازشرکت بهم زنگ می زدن و می گفتن برگرد . امروز هم یکی ازبچه ها که زیر نظر اون کارمی کنم و درواقع مدیرگروه منطقه مشتریای ماست زنگ زد و گفت خیلی بهت نیازدارم و باید برگردی فکر کنم کارشون حسابی گیر چون از شنبه یک عده دیگه ازبچه ها می رن ماموریت تو سطح کشور . رئیسمونم ابراز پشیمونی کرده و گفته که باید برگردی اصلا رفتنت هم اشتباه بود . موندم چی کارکنم دلم می خواد برگردم ولی اگه قراره دوباره همون شرایط باشه چی ؟ بچه ها می گن شرایط بهتر شده واقعا نمی دونم چی کار کنم ؟ ازطرفی یک کار دیگه هم برام پیدا شده انگاری همه می خوان من سرکار باشم !!! تا فردا صبح وقت دارم که فکر کنم ولی اول باید با رئیسمون حرف بزنم خودشم ناراحت که خواهر دوست صمیمی اش اینقدر دلخوره ...

دلم واسه محیط و صمیمیت بچه ها تنگ شده کاش این هفته هم سریع تر بگذره . امیدم فقط و فقط به خداست همون که مثل همه آدما تنهاست .